یک نامه...
.
.
سلام
آدم بیچارهای نیستم. ولی پژمردهام. اذیتت کردم. اذیتم کردی. من را حلال کن. نمیخواستم آزار ببینی... رسالت دوست داشتن پروراندن است... ولی تو نخواستی... آدمیزاد فقط به خودش ستم نمیکند.
تو درست گفتی شاید... من آدم ارزوهای تماما معنوی تو نبودم. شاید باز هم باید زمانها بگذرد. خودت رفتی.خواستی نباشی تا آرامآرام کمرنگ شوی؟ دلم را شکستی... بارها... خیلی اذیت شدم. تحقیر شدم. نه یک بار... بلکه بارها... نمیتوانم برایت توضیح بدهم. خیلی پیش آمد که خواستم بنویسم برایت. فروخوردم. دیگر همیشه فرو میخورم. صبر کردم. باید صبر کرد. هم برایم خوشی داشتی، هم ناخوشی. هم بابتت آرام شدم، هم اذیت. شادی داشتی، غم هم. توضیحش دشوار است. از تو دلگیر شدم... و تمرین کردم دل ببرم... موفقم یا نه... خدا میداند...
سخت شکستنی شدهام. با هر تلنگری فرومیریزم. این را نزدیکانم هم نفهمیدند. میگویند انتخاب کن. مورد پیشنهاد میکنند. به هرکسی و ناکسی فرصت میدهم... حیف... هیچ کس نمیداند این آرام تنها چقدر خسته است... حتی تو... دلم یک کلبه ی آرام میخواهد. کنار آدمی که بدون فرسوده تر کردنم مرا بفهمد. همین مرا کافی است. همه را رها میکنم و در آن تا همیشه میزیم. خداوند انسان را تنها آفرید. اما غفلت است اگر نخواهیم برای رستن از تنهایی پیِ دیگری باشیم!
از وقتی رفتی سکوتم. دیگر برای تو در هر ساعتی دعا نکردم. اما دلم هم آرام نگرفت. حافظهٔ نامحوم چیزی را پاک نمیکند. دلم غمزده است... مثل یک کویر که طوفان زده باشد...
.
.
.
.
* پی نوشت :
نخوانیم کتابی که در آن، باد نمی آید... .
.
یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید
برچسب : نوشتم نوشتی نوشت, نویسنده : mroute66a بازدید : 234 تاريخ : دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت: 7:15