پسرم

ساخت وبلاگ

عزیز من، پس از یک سال سکوت و اشک و حسرت، حالا شاید بشود از تو حرف زد... تویی که هیچ نگفتی، ولی از درون خفته ی من هزار حرف خاک گرفته برآوردی...

قصه ی من و تو داستان پر تاب و تب و پرهیاهویی نیست... من اندر خم کوچه ی خانه نشینی کرونایی ام پس از ازدواج، وقتی که هنوز درگیر چرایی بیرون آمدن از شغلی که به زحمت و تلاش ساخته بودمش و به خیانتی دوستانه! از من ربوده شد، درگیر این بودم که چرا ازدواج؛ این پدیده ی مهم در بلوغ اجتماعی و دینی و روحی،برای من بسی پس رفت داشت!

روزگاری چندان قبل تر، طعم و شور عشق برای روح کوچک من به نهایت خود تصویر شده بود. این عشق نه حسی در پس هیجانات هورمونی و نه در رنگارنگ ایده آل تراشی های نوجوانانه ام بود. من انسانی دوست داشتنی و مهربان و از خود گذشته دیده بودم که با تحصیلات عالی و درآمدی بالا،هنوز بلد بود برای تنهایی یک کودک بی پناه هم اشک بریزد و هم دست یاری دراز کنند.

حالا پس از سالها بزرگ شدن در چنین آموزشی انتخاب کرده بودم مشترک زندگی کنم. با انسانی که در نظرم خدا را بیشتر از من دوست داشت. همین! هیچ معیار دیگری برای انتخابش نیافتم. و هیچ معیار کامل تری... در ساده ترین شکل حیات هم میشد در کنارش آسوده زیست. و این دمی آسوده زندگی کردن برای من که پر از فکر و چرا و راه نرفته بودم مثل یک سرپناه و استراحتگاه بود.

و تو در تلاطم های من با خودم پس از این انتخاب، انتخاب خدا شده بودی برایم... برای منی که هنوز نفهمیده بودم داشتن یک سرپناه آرام مهم تر است یا همیشه دویدن و جنگیدن و پیش رفتن...

برای رهایی از پیله هایی که اطرافم را گرفته بودند؛ پیله هایی از جنس طاقت فرسای کار در آزمایشگاه و پاسخگویی به هزار خواسته ی منطقی و غیر منطقی صاحبان سرمایه ای که جز سود خود و رفقای هم پیاله شان چیز دیگری را نمیشناختند، انسان بودنم سالها بود که به یغما رفته بود...من مسحور برق های چراغ های رنگی کوچه ای بودم که بن بست ناپیدایی بود در جهان خطوط و نقش های زیبای انسان بودن...

و خدا با تو در من داشت همچون انفجاری در انتهای یک کوچه ی بن بست، راه میگشود...

...

ادامه دارد...


نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر 

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:17