مرگ...

ساخت وبلاگ

مرده بودم‌‌. ... یا داشتم می مردم.... چشمم دنیا رو نمی دید ولی دنیایی که در آن بودم هم بد جایی نبود... آدمهایی بودند اطرافم.... نور بود... هوا بود... صدای تلقین ها رو می شنیدم... "و علی امامی... و حسن امامی... "

مردی انگار از پشت در اتاقی که دیگر به انسویش راهی نداشتم در حال گفتن تلقین ها بود... 

سعی میکردم تند تند تکرار کنم... هرآنچه می شنیدم را گفتم... چاره ای نبود و مفری.... داستان من تمام شده بود....

حال غریبی دارد تمام شدن فرصت 

آن هم فرصتی که دوستش داشته باشی....

تمام وجودم اندوه شد... نگران بودم بابت آنچه نمی دانستم چیست... ولی، بیشتر غمگینی قلبم را می فشرد 

اندوه دیگر ندیدن و نداشتنت...

اندوه نشدن.... پس از اینهمه سختی... حالا... دقیقا وقتی که دیگر چیزی نمانده... 

سینه ام سنگین درد شد...

دیدم کسانی را شبیه عزیزانم.... حسرتم و حیرتم هم نمیتوانست باعث شود تا کسی کمکی کند.... در نگاه همه فقط این بود که... دیگه کاری نمیشه کرد‌.... همه چیز تمام شد...

 

با اشک گفتم، به او بگوئید دوستش داشتم... همیشه.... و دوستش خواهم داشت.....

و بلند شدم... و رفتم.....

چشمهایم را که باز کردم... بابت اینکه هنوز زنده ام از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم....

 

چه درد عمیقی دارد حسرت بعد از مرگ.....

حالا به هر عنوانی....

...

 

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 224 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:54