کمی غر ميزنه کمی شکوه میکنه کمی به من بی محلی میکنه.. . بعد دستمو می بوسه....
چقدر سخته فهمیدن صداقت آدمها...
ميگه دلش ميخواد بره....
نميدونه من چند ساله که آرزوم رفتنه.... انگار مشقهای قدیمی منو تازه داره یاد ميگيره...
میرم سراغ گذشته م... چقدر خوب بود روزهای کودکی... و تپش های عاشقانه ی نوجوانیم....
انگار منم حوصله ی هیچکس رو ديگه ندارم....
نميدونم اینجا چکار میکنم؟!...
یک استکان چای با خدا ......برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 226