همانا انسان عجول آفریده شد...

ساخت وبلاگ


دلم ميخواست می نوشتم... با دست... و در دل یک دفتر رنگی...به نظرشان میرسد چه فرقی میکند که دفتری رنگی نباشد... شاید راست میگویند... شاید نه... که ورق های کاهی یکدیگر را بيشتر دوست دارند... ولی من... .
دیروز از کنار مرد سیاه و خاک خورده ای گذشتم که نشسته بر روی زمین و در خود فرو رفته میگریید... و با نگاه های هراسانش به مردم عجول میدان ونک که از گذرگاه کوتاه میان دو خیابان عبور میکردند گذرا مینگریست ... بیشتر به بیماران روان پریش می مانست تا گدا... و چقدر فرق است در این دنیا میان اعمال فقیر و گدا... که در مقام بندگی فقیر قطعا گدای درگاه توست... و در مقام دنیا لزوما هر فقیری گدای خلق نیست...
.
پدری پسر معلولش را اورده بود برای آزمایش. و تمام استخوان های پسرش به شدت شکننده بود. و پدر نگران بود که پسرش مدتهاست ناشتایی کشیده و گرسنگی آزارش میدهد... و پسر صبورانه به من لبخند میزد. و پدر ارام بود. حتی وقتی برای تست تنها پسر معلولش چند میلیون هزینه کرد، حتی وقتی درد پسرش را توضیح داد...
.
مهرسانا از قم امده بود... حتما از صبحگاه در اغوش مادر کم سن و سالش گرمای تابستانی خرداد ماه را در اتوبوسی قدیمی چشیده بود که حالا برای خرده فرمایش های ما کم تحمل شده بود. و من میدیدم که ظرافتی عجیب دخترانه را در تمام اعضایش هنرمندانه به تصویر کشیده ای... مشکوک بود به داون... و رگ های نا توانش به حد خواهش های ما خون نداشت... و چقدر گریست مادرش... در چشمانش غم گریه های دختر یک ماهه اش موج میزد ولی، بیشتر نگران حرف مردم بود... در تلاطم اشک و دلهره غرق بود که نگاهش کردم... چقدر مجسم شدن حضرت غم حقیقت می یابد در نگاه یک مادر غمگین... تو میدانستی و بخشیدی... و میدانستی و نبخشیدی... و ما ندانسته در هر حال می اندیشیم چرا؟.... و چقدر فرق است میان علیم و متعلم... همان فرقی که صبور و عجول دارد... و من چقدر عجول در دنیایت دویدم، وقتی مردمی هراسناک و خلوت گزیده در گذرگاه ها، به من مینگریستند .... .
.
.


نوشته شده در  ساعت   نویسنده شـــبیر 

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 218 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 11:01