یک استکان چای با خدا ...

ساخت وبلاگ
یک مادر ! که یکسال قبل در چنین روزی پسرم را زیر خاک پنهان کردم...پسری که تنها ۱۶ ماه داشت... و سرطان تمام حلق و حنجره و دهانش را گرفته بود... ...پیشنهاد یک کار داشتم. از خانم دکتر عزیزی که چند سال قبل در آزمایشگاه با ایشان همکار بودم. در ابتدای راه اندازی یک مرکز آزمایشگاهی تخصصی تازه میخواهند پذیرش را تمام و کمال من آغاز کنم. من... می‌توانم آیا؟!... تکه پاره های وجودم را سر هم اگر بتوانم بکنم هم، قطعه ای از من همیشه نیست در این دنیا....دیگر باور ندارم همان انسان قبل باشم... شاید ضعیف تر... شاید قوی تر... شاید فرسنگ ها دورتر.... آه...پسرم...تو را یک سال است که ندارم؟... یا قرن‌هاست که از من دوری....... نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر  یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:17

عزیز من، پس از یک سال سکوت و اشک و حسرت، حالا شاید بشود از تو حرف زد... تویی که هیچ نگفتی، ولی از درون خفته ی من هزار حرف خاک گرفته برآوردی...قصه ی من و تو داستان پر تاب و تب و پرهیاهویی نیست... من اندر خم کوچه ی خانه نشینی کرونایی ام پس از ازدواج، وقتی که هنوز درگیر چرایی بیرون آمدن از شغلی که به زحمت و تلاش ساخته بودمش و به خیانتی دوستانه! از من ربوده شد، درگیر این بودم که چرا ازدواج؛ این پدیده ی مهم در بلوغ اجتماعی و دینی و روحی،برای من بسی پس رفت داشت!روزگاری چندان قبل تر، طعم و شور عشق برای روح کوچک من به نهایت خود تصویر شده بود. این عشق نه حسی در پس هیجانات هورمونی و نه در رنگارنگ ایده آل تراشی های نوجوانانه ام بود. من انسانی دوست داشتنی و مهربان و از خود گذشته دیده بودم که با تحصیلات عالی و درآمدی بالا،هنوز بلد بود برای تنهایی یک کودک بی پناه هم اشک بریزد و هم دست یاری دراز کنند.حالا پس از سالها بزرگ شدن در چنین آموزشی انتخاب کرده بودم مشترک زندگی کنم. با انسانی که در نظرم خدا را بیشتر از من دوست داشت. همین! هیچ معیار دیگری برای انتخابش نیافتم. و هیچ معیار کامل تری... در ساده ترین شکل حیات هم میشد در کنارش آسوده زیست. و این دمی آسوده زندگی کردن برای من که پر از فکر و چرا و راه نرفته بودم مثل یک سرپناه و استراحتگاه بود.و تو در تلاطم های من با خودم پس از این انتخاب، انتخاب خدا شده بودی برایم... برای منی که هنوز نفهمیده بودم داشتن یک سرپناه آرام مهم تر است یا همیشه دویدن و جنگیدن و پیش رفتن...برای رهایی از پیله هایی که اطرافم را گرفته بودند؛ پیله هایی از جنس طاقت فرسای کار در آزمایشگاه و پاسخگویی به هزار خواسته ی منطقی و غیر منطقی صاحبان سرمایه ای که جز سود خود و رفقای هم یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:17

دیالوگی از پوست شیر حرف حسرتهای عمیق روحم بودآنجا که گفت وقتی فرزندم به دنیا آمد به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این بود که هم اومدنش رو ببینم هم رفتنش رو...دیدم منم همین بودم... وقتی برای اولین بار بغلت کردم، و چشمان زیبای تو پیوندی عجیب با دلم برقرار کرد، حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد روزی کنار گودالی خالی شده از خاک، که قرار بود خونه ی بدن کوچک و نحیف تو باشه، برای آخرین بار بغلت میکنم...و دیگه در آغوشم از پله های خونه نمیبرمت بالا... و دیگه برات شیر درست نمیکنم... و دیگه پوشکت رو عوض نمیکنم... و دیگه برات لباس نمیخرم... و دیگه نمیبینم که سوار روروئکت مسیر کوتاه تلویزیون تا آشپرخانه رو برای رسیدن بهم میدوی... امروز مجید میگفت بابایی... این ماشینت رو پارک کردی اینجا و رفتی؟... حالا کار ما شده برانداز کردن اسباب بازی هاي مغازه های اسباب بازی فروشی... و فکر کردن به اینکه اگه بودی کدومشون رو بیشتر دوست داشتی تا برات بخریم... یا مرور لباس های فروشگاه لباس کودک، که الان باید اندازه ت میشد... و البته... نگاه کردن به تخت خواب کوچک خالیت...هر صبح هر شب هر صبح هر شب هرصبح هر...آه...یوسف... نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر  یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:06

...داشتنی هایی که نداریم

و سکوتی که میسازیم و میخواهیم

حاصل دسترنج عقل ماست زندگی...

و دردها، انوار مقدسی که برما متصل میشوند و مقصود آنها گسترش است و صعود،

و زمین زمینه ی تکرار هزارمین بار این داشتنی ها و سکوت ها و دردها

این بار ولی؛

برای ما...

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 15:03

حال من بی تو گفتنی نیست... نوشتنی هم نیست! سکوت کردنی ست...

در هیاهوی پیچیده ی بادها منتظر معجزه ام... کجا رفتی پسرم؟ چه کسی سوال های مرا جواب خواهد داد؟

آه... چقدر دنیا بی سرانجام است


نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر 

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 128 تاريخ : سه شنبه 3 آبان 1401 ساعت: 18:45

فرق داره..‌

با آنچه در ذهنم بود...

با آنچه یک عمر منتظرش بودم....

و این تفاوت های او هم شکلی معوج از تنهایی من است.... 


نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر 

یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 152 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1400 ساعت: 15:29

من از تلاطم میان امواج ، از سکوت بعد از رعد، از سرمای بعد از بارش باران ملایم پاییزی حرف میزنم... از باور استواری درخت، از چوب های خورده ی پوکش که منتظر اره های بی رحم انسان هاست... نه... حال زندگی ام بد نیست... زنده بودن بیمار شده...مدتهاست که قلم و رنگ رفته کنج کمد و خاک روی برگه های سفیدم میرقصد، و من هیچ عیبی در این نمیبینم که پنجره های اتاقم را هفته ها باز نکنم...حالا دیگر سبز و سرخ  تنها رنگ دنیا نیست، ما به تمنای روحمان از دنیا بدهکار مانده ایم...و هر روز شروع دوباره ها نیست وقتی شبی تا صبح ثانیه ها دوان دوان باشند اما، ساعت بر صفر معلق بماند و بماند.این تنها راه، در نظرم تا ابد است...هزاران برگ خشک را انگار باید زیر پاهایم له کنم... و دیگر نگران هیچ کدامشان نیستم.....اری... دلتنگم... ودلتنگی، تنها حرف تلخ این همه واژه های نامرتب بود....‌‌‌‌..........همیشه نقطه چین ها بهتر از من حرف میزنند.... اول اردیبهشت 00 برچسب‌ها: دلتنگی نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر  یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1400 ساعت: 15:29

.هر روز بهانه ای...، و هر شب علتی ... و این رسم های تو در تویِ توخالی گویی نا تمام است تا همیشه...دریایی از تجملات... بیابانی از انحراف... دنبال چه میگردند؟....دوست تر دارم این یلدا را به سنگهای آرمیده در تاریکی قبرستان نگاه کنم...خیلی زندگی آنجاست... خیلی انسان آنجاست... خیلی از مردمان فهمیده ی خاموش، آنجا هر روز و شب جمعند و... تا ابد تنهایند. از خودم میپرسم، در ورای تقویم و گردش روزگار و ماه و خورشیدها، واقعا فقط امشب شب یلداست؟!...آخر... تو که میدانی... هر شبم یلدا بود... هر روزم خلاصه ی خورشید ...  من بازمانده ای از ناله های ضعیف و بیمار این دنیای بازیچه نیستم! فقط میدانم که هیچ چیز این دنیا برای سینه ی تنگ انسان کافی نیست...آه...چه قدر شلوغ میکنند این مردم... چقدر همهمه از صداهاست... چشمانم گرم خواب شده،  و اندک ملاحظه ای در میان شن های سرد این بیابان  نیست...پدر ...تو بگو.....به راستی، تنها امشب شب یلداست؟................و بی تو جمع جهان هرچه هست، تنهاییست....... یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1400 ساعت: 15:29

مرده بودم‌‌. ... یا داشتم می مردم.... چشمم دنیا رو نمی دید ولی دنیایی که در آن بودم هم بد جایی نبود... آدمهایی بودند اطرافم.... نور بود... هوا بود... صدای تلقین ها رو می شنیدم... "و علی امامی... و حسن یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 220 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:54

حالا که چی؟مثلا کجا رو فتح میکنی با اثبات بر حق بودنت به بقیه؟قلب آدمی را که در این دنیا بودنش در ثانیه ای بعد تضمینی ندارد؟!اموالی را که از فردی به فرد دیگر منتقل شد و داخل هیچ گوری ضامن صاحبش نشد؟ ق یک استکان چای با خدا ......ادامه مطلب
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:54